بهرام رفیعی: نسل جدید به دنبال بازیافتن هویت ایرانی خود و نمادهایی است که زنده کننده پیوندها هستند
نسل جوان زیر نام ایران در جستجوی زندگی بهترین.
نگارنده اکنون در آستانه ۶۰ سالگی است. درست ۱۴۰۲/۱/۱, ۶۰سالگی خود را نظاره گر خواهم بود.
سال ۵۷ تقریبا در یک نیمه بلوغ سیاسی آرمان های انقلاب، چون اسقلال، آزادی، جمهوری اسلامی در وجودم غلیان داشت. چون میلیون ها هم وطن خود بی صبرانه در انتظار سقوط نظام شاهنشاهی ۲۵۰۰ ساله و تحقق آرمان های انسانی انقلاب بودیم.
آرمان هایی که در وجود همه زندانی های سیاسی آن روزگار تجلی داشت. اسلامی ها آرمان های جامعه بی طبقه توحیدی داشتند و چپی های کمونیست آرمان های جامعه بی طبقه کارگری. همه در کنار هم بودند.
همه در سلول و زندان ساواک بودند. همه هوای هم دیگر داشتند. همه یک چیز می خواستند که آن عدالت بود در دو لفظ متفاوت عنب و انگور اما با یک محتوا. همه سرسفره انقلاب نشستند، اما کم کم فاصله ها افتاد و عشق اول آسان نمود ولی افتاد مشکل ها.
انقلاب در طفولیت خود دچار جنگ هشت ساله با عراق گردید. کم کم بهانه ها پیدا شد تا سفره انقلاب کوچکتر شود. نیروهای چپی و ملی مذهبی ها از سفره انقلاب کنار زده شدند. جنگ که تمام شد زیر پوست جامعه اعتراضاتی بسیار نرم جاری گردید. کم کم مردم احساس کردند انقلاب در مسیر اصلی خود نیست. احتیاجی به رفرم و اصلاح دارد. سال ۷۶ این اراده مردم به کرسی نشست و خاتمی با ۲۰میلیون رای محصول اصلاحات گردید و بر کرسی ریاست جمهوری تکیه زد.
خاتمی محصول اصلاحات بود. شعارهایش از دل مردم و اصلاحات برخاست. اما نتوانست تبلور عینی بنمایاند. جامعه مدنی ایران برای همه ایرانیان، مشارکت سیاسی، آزادی احزاب و رسانه ها می توانست برای داخل کارساز باشد.
به تبع آن که می گویند سیاست خارجی دنباله سیاست داخلی است طرح گفت و گوی تمدن ها در سیاست خارجی مطرح نمود که مورد توافق بین المللی قرار گرفت و در سازمان ملل هم تصویب گردید.
اما بنا به دلایلی که هم کوتاهی خودش بود و دلایل دیگر، کشتی اصلاحات طوفان زده شد و به گل نشست.
مردم منتظر ماندند تا این کشتی به گل نشسته را کشتی بان دگر آید. جنبش سبز. انبوهی از جمعیت در یک راه پیمایی سکوت خروشیدند که رای من کو. بعدها جنبش سبز رنگ بنفش به خود گرفت تا اینکه همه رنگ ها بی رنگ شد و حاکمیت یک دست گردید. انتظار می رفت اگر آزادی های سیاسی و مدنی و اجتماعی در چنته حاکمیت یک دست نباشد،لااقل سفره مردم رنگین خواهد شد. اما این هم نشد.
چند صباحی اعتراضاتی از زبان کارگران، معلمان و هم چنان اقشار مختلف از گوشه و کنار شنیده می شد.
مرگ مهسا امینی در تهران باعث شعله ور شدن اعتراضات زیر خاکستر گردید. انبوهی از جمعیت فریاد زدند از کردستان تا تهران جانم فدای ایران.
انگار این یک جنبش خالص ایرانی بود، برای یافتن فرهنگ ایران شهری.
صدای عشق به ایران بود که در این گنبد دوار پیچید. یک قصه بیش نبود اما مکرر از زبان ترک، کرد، لر، بلوچ و فارس شنیده می شد.
نگارنده در در مقاله چندی پیش گفته نسلی پا به میدان گذاشته است که بدون توجه به آرمان های انقلاب و نجات بشریت و هدایت آن ها به بهشت می خواهد در اکنون زندگی کند و دم غنیمت شمرد.
به دنبال باز یافتن هویت ایرانی خود از پس قرن ها تمدن و فرهنگ است.
فرهنگ ایران شهری که ایرانیان را زیر یک پیکره سیاسی بزرگ از خاور تا باختر حفظ کند و نمادهایی که ما را به هم پیوند می دهد را زنده کند.
عید نوروز، چهارشنبه سوری شب یلدا و غیره. همین فرهنگ است که اسکندر بعد از کشت و کشتار مجذوب آن می شود و جامه ارغوانی پادشاهان ایرانی را می پوشد.
همین فرهنگ است که اعراب غالب، مغلوب آن می شوند و در برابر نهضت شعوبیه ایرانیان و شاهنامه بزرگ فردوسی سر تعظیم فرود می آورند.
با توسل به همین فرهنگ است که امروز می توانیم تمام کشورهای آسیای میانه جدا شده از شوروی سابق را زیر یک پرچم نگه داریم و از قبل آن مراودات فرهنگی و اقتصادی ایجاد نماییم.
همین دست های پرقدرت فرهنگی است که بر سینه نامحرمان، آن کشورهای حاشیه همیشه خلیج فارس می خورد تا نتوانند نمادها و شخصیت های فرهنگی و تاریخی ما را دزدکی در شاخه فرهنگی سازمان ملل به ثبت برسانند.
در این راستا و مسیر لازم نیست که شعار رضا شاه روحت شاد بدهیم. این یک شعار انحرافی است.
رضا شاه پدر ایران نوین بود اما از وقتی فروغی و داور و عشقی و ملک الشعرای بهار را از خود راند دیگر به قول عشقی شاعر و سیاستمدار آن دوره پدر ملت ایران نبود.
ای کاش رضاشاه همان سردار سپه باقی مانده بود که بهار شاعر می گفت:
از او عمل است و از دگران لاف سردار سپه را نتوان شد به گزاف
خوب شروع کرد و خیلی بد پایان داد.
فروغی به جان ملت ایران رسید والا همراه خودش ایران هم می رفت و تکه تکه می شد.
این جنبش منهای رضاشاه روحت شاد خود زنده است و شعارهای خاص خود را دارد که ریشه در جان و روح ملت و فرهنگ ایران شهری دارد.
لازم به بگیر و ببند هم نیست که:
بارها گفته ام و باردگر می گویم
که من دلشده این ره، نه بخود می پویم
بهرام رفیعی از اوز
۲۲دی ماه ۱۴۰۱
لینک کوتاه:
دیدگاه بگذارید